Pages

Tuesday 26 November 2013

دفتر ثبت

دو دقه پیش داشتم فکر میکردم دلم میخواد که بنویسم ولی هیچی تو مغزم ندارم که بنویسم. یادم افتاد که قبلنا یه سری از دوستام دفترچه هایی داشتن که هر از گاهی میدادن به یکی که توش بنویسه. همیشه نوبت که بهم میرسید هی هیچی نداشتم بنویسم. اصلن بهم که کاغذ رو میدادن ضربان قلبم میرفت بالا احساس خفه گی بود، دفترچه رو میزدم کنار. تو این مایه ها که انگار داشتم خودم رو لوس میکردم. (نفرمایین من که چیزی ندارم بنویسم. من بلد نیستم بنویسم.) قیافه ام خونسرد یا بهتر بگم اون غوغایی که توم بود معلوم نبود با گردن کج هی میگفتم نه. چیزی ندارم تو ذهنم. چی بنویسم آخه. آخر سر بعد از یک کشمکش یکی دو دقیقه ای که برای من  هر ثانیه اش مثل یه قرن بود- البته که روی صورت من لبخند آرامش روان بود- دفترچه رو میگرفتم و دستم رو میذاشتم رو کاغذ شروع میکردم به چرت و پرت نوشتن و من که با اون همه ناز و درگیری شروع کرده بودم حالا ننویس کی بنویس. خودم با خودم حال میکردم و جو میگرفت و خزعبل هم که البته کم بلد نیستم همه دست به دست هم میدادن به مهر و تخت گاز به سمت آخر صفحه. میرسیدم آخر صفحه و دارم میمیرم که برم صفحه بعد و ادامه بدم. فکر میکنم نباید از یک صفحه بیشتر بشه. چند خط مونده بذار ریز بنویسم. آخه تو که اینقدر ذر داری که  بزنی خب چرا ناز میکنی. چته آخه تو. برم صفحه بعد؟ نه بابا دفترچه صد برگ که نیست هرکی یه صفحه جا داره. معمولن دلیل آخر برنده میشد و من سر و ته نوشته رو هم میاوردم با این جمله که هیچی نداشتم بگما ولی تا دستم رو گذاشتم رو ورق هی دلم  خواست که بنویسم. حالا هم دلم هی میخواد که بنویسم ولی این بار چیزی ندارم که بنویسم. نه اینکه ندارم اون دفترچه خاطرات بقیه بود و من از در و دیوار مینوشتم و در دیوار هم که کم نیست. این دفترچه خاطرات خودمه و...

No comments:

Post a Comment