Pages

Wednesday 27 November 2013

دو تا جمله بگو که هم شبیهن هم غریبن.

يه چيزي تو زندون ياد گرفتم كه مي خوام بهت بگم، آدم هيچ وقت نبايد به اون روزي كه آزاد مي شه فكر كنه. اينه كه آدمو ديوونه مي كنه. بايد به فكر امروز بود و بعد به فردا.*

یه چیزی تو دوچرخه سواری یاد گرفتم که می خوام بهت بگم، آدم هیچوقت نباید به سربالایی نگاه کنه. اینه آدمو خسته میکنه. باید به چرخ جلو نگاه کنه.

*جان اشتاين بك | خوشه هاي خشم.


Tuesday 26 November 2013

دفتر ثبت

دو دقه پیش داشتم فکر میکردم دلم میخواد که بنویسم ولی هیچی تو مغزم ندارم که بنویسم. یادم افتاد که قبلنا یه سری از دوستام دفترچه هایی داشتن که هر از گاهی میدادن به یکی که توش بنویسه. همیشه نوبت که بهم میرسید هی هیچی نداشتم بنویسم. اصلن بهم که کاغذ رو میدادن ضربان قلبم میرفت بالا احساس خفه گی بود، دفترچه رو میزدم کنار. تو این مایه ها که انگار داشتم خودم رو لوس میکردم. (نفرمایین من که چیزی ندارم بنویسم. من بلد نیستم بنویسم.) قیافه ام خونسرد یا بهتر بگم اون غوغایی که توم بود معلوم نبود با گردن کج هی میگفتم نه. چیزی ندارم تو ذهنم. چی بنویسم آخه. آخر سر بعد از یک کشمکش یکی دو دقیقه ای که برای من  هر ثانیه اش مثل یه قرن بود- البته که روی صورت من لبخند آرامش روان بود- دفترچه رو میگرفتم و دستم رو میذاشتم رو کاغذ شروع میکردم به چرت و پرت نوشتن و من که با اون همه ناز و درگیری شروع کرده بودم حالا ننویس کی بنویس. خودم با خودم حال میکردم و جو میگرفت و خزعبل هم که البته کم بلد نیستم همه دست به دست هم میدادن به مهر و تخت گاز به سمت آخر صفحه. میرسیدم آخر صفحه و دارم میمیرم که برم صفحه بعد و ادامه بدم. فکر میکنم نباید از یک صفحه بیشتر بشه. چند خط مونده بذار ریز بنویسم. آخه تو که اینقدر ذر داری که  بزنی خب چرا ناز میکنی. چته آخه تو. برم صفحه بعد؟ نه بابا دفترچه صد برگ که نیست هرکی یه صفحه جا داره. معمولن دلیل آخر برنده میشد و من سر و ته نوشته رو هم میاوردم با این جمله که هیچی نداشتم بگما ولی تا دستم رو گذاشتم رو ورق هی دلم  خواست که بنویسم. حالا هم دلم هی میخواد که بنویسم ولی این بار چیزی ندارم که بنویسم. نه اینکه ندارم اون دفترچه خاطرات بقیه بود و من از در و دیوار مینوشتم و در دیوار هم که کم نیست. این دفترچه خاطرات خودمه و...

Saturday 16 November 2013

آگه یه روز از زندگیم مونده باشه.

همه در و دیوار موکت قرمز پررنگ و دربان کت و شلوار و پاپیون. رفتم تو. شماره ام رو خوندم گفتش که نه اسم بده. اسمم رو گفتم. اسمم رو پیدا کرد و روش خط کشید گفت ۴۱۶. یه آقایی راهنماییم کرد رفتم تو خیلی کم نور بود چراغایی با شیشه قرمز فقط روشن بود. خیلی شیک بود. برای من شیک بود. انتظار نداشتم اصلن اونجوری باشه خیر سرم برا کنسرت بلیط خریده بودم. ازم پرسید منوی غذا میخواین یا فقط نوشیدنی. فقط نوشیدنی. من و تا میزم همراهی کرد و منو رو گذاشت روی میزم. هنوز سه تایی نیمده بودن و یه گروه جاز دیگه داشت میزد. مشغول منو شدم. همه مشروبا گرون بود هر چی گشتم آبجو نبود تو منو هی گشتم دونه دونه سر تیترها رو خوندم آبجو نبود. منم دست از پا درازتر منو رو گذاشتم رومیز. یهو دیدم آخرین صفحه اش آبجو ولی چون دفترچه  بود فکر میکردم صفحه اول و آخر عکس باشه فقط برا همین چک نکرده بودم. خوشحال شدم  که یهو فکر کردم که حالا باید سفارش بدم. این گارسون یه بار هم از کنار من رد نشده فقط برا غذا است و شراب و اینا یا آبجو هم بخوای میاره هی هم یاد صمد آقا میفتادم. در گیر اینا بودم که گروه پیش نوازی که قبل از اصلی میزد کارش تموم شد و ده دقیقه استراحت تا گروه اصلی بیاد. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دم خود بار و یه آبجو گرفتم و اومدم نشستم. دو قلپ خوردم اینقدر فضا از اونی که تصور میکردم دور بود که حضمش برام سخت بود ولی قلپ دوم کار خودش رو کرد و یه کم راحت شدم. همون موقع یه گارسون با یه دختری همراهش اومد و دختره جاش بغل من بود من از میز-که شبیه نیمکت مدرسه بود- اومدم بیرون و دختر تو نشست. منم نشستم و برا اولین بار در این کشور من شروع کردم با دختر حرف زدن و یه جا پرسید پیش نواز کی بود. منم گفتم منم  چون صف خرید بلیط قطار طولانی بود به قطار نرسیدم و دیر رسیدم فقط آهنگ آخری رو که زدن شنیدم. گفتش که تا حالا مدسکی، مارتین اند وود* رو دیدی؟ گفتم نه. گفت از کجا میشناسیشون. از ایران میشناختمشون همیشه هم دلم میخواست اجرای زنده اشون رو ببینم. آره خیلی خفنن من یه بار تو فرانسه دیدمشون دوباره اومدم اینجا ببینمشون. سه تایی اومدن تو و شروع کردن  به جادو کردن. من اینقدر به قلیان رسیدم که یه لحظه فقط دلم خواست دختره رو بغل کنم. از اون اتفاقایی که زیاد تو زندگیم افتاده وقتی خیلی هیجان زده میشم دلم میخواد یکی رو بغل کنم. حالا از هر کی بپرسی میگه این بغل کن نیستا. آره نیستم ولی خیلی موقعها دلم میخواد یکی رو بغل کنم. اینقدری که وقتی این ویدئو رو دیدم فکر کردم این یعنی بهشت آدما راحت همیدگه رو بغل کنن. ولی من اگه یهو دختره رو بغل کنم فکر میکنه من دیوونه ام یا یه لاشی. ولی چی میشد اینکار رو میکردم فوقش دختره هم فکر میکرد من دیوونه ام یا هر چی. من میرم و اونم دیگه من و نمیبینه. سه تاییشون در این حال دارن غوغا میکنن و شدن موسیقی افکار من و چه موسیقی متنی. یا شایدم صدای تو مخم شده بود وکال آهنگ. هر چی بود من رو دیوونه کرد ولی نتونستم به دختره نشون بدم که دیوونه شدم. با اینکه بخاطر آوانت گادی گروه اومده بودم و عشقم آوانت گاردیست ولی نتونستم خودم آوانت گارد باشم. یه لحظه فکر کردم که اگه بغلش کنم اصلن ممکن که بزنه تو گوشم. از همونجا بود که ایده اش پرید از سرم. حالا میزنه زیر گوشم یا فقط فکر میکنه دیوونه ام؟ ای بابا اصلن ریدم تو این دنیای عجیبی که ساختیم که همش دنبال اینیم یکی و گیر بیاریم بغل کنیم بعد یکی بیاد بغلمون کنه شاکی میشیم. به گارسون گفتم یه آبجو دیگه برام آورد. رفتم تو موسیقی  و من برد یه جایی که خیلی قشنگ بود نمیدونم کجا بود ولی قشنگ بود. هی اون وسطا یه گریزی به قوانین و عرفی که درست شده هم مغزم میزد بالاخره من عاشق وکالم.بعضی وقتا هم محسور نواختن مدسکی میشدم که خیلی هم داش مشتی طوره استیلش. حس میکنی پیمان کاره ولی وقتی دستش رو پیانو یا کیبرده انگار باهاش بزرگ شده. هر از گاهی هم با دختره یه تعریفی از آهنگ میکردیم. بالاخره اونی که نباید میشد شد و نمایش به سر اومد. و من پر انرژی ترین بودم. از دختره خداحافظی کردم راه افتادم به سمت خونه. اینقدر بهم خوش گذشت که فکر کردم اگه یه روز از زندگیم مونده باشه و اینا بزنن میرم میبینمشون. و حتمن بغل دستیم رو بغل میکنم این دفعه.