Pages

Thursday 21 March 2013

پایان داستان

شب آخر بود داشتم برمیگشتم انگلیس. خاله کوچیک ام اومد خونمون بیقرار بود. میخواست به مامانم بگه. من دو روز بود که میدونستم. مامانم رو نشوند بهش گفتش. مامانم به هم ریخت، بی قرار شد. بلند شد همینجور راه میرفت بغض کرده بود. سیگار میکشید. بابام بهتش زد. آخه مثل بچه اش بود. زنگ زدن کانادا، خاله ام تلفن رو گرفته بود. به مامانم گفت که بیاد حرف بزنه. گفتش که نمیتونه اصلن آمادگیش رو نداره. همش فکر میکردم مرد شور ببرن این وضعُ. چرا نمیتونم بمونم یه کم بیشتر. دلداریش بدم کنارش باشم. همه چی بهم ریخت. از اون روز همه منتظر بودن. انتظار بد چیزی. آدم و از پا میندازه. اونم همچین انتظاری که میدونی آخرش هم بی فایده است. سه روز پیش انتظارها به سر رسید. انتظار جاش رو داد به دلتنگی، به غصه. کنار در خونمون دفعه آخری که از کانادا آمده بود یه تیکه سفال رو زده بود به دیوار. هر دفعه میخوندمش یه جوری میشدم.
نوشته بود.sisters are close in heart even when they fall apart.
مرد شور این سرطان رو ببرن.