Pages

Friday 17 August 2012

سورپرایز

دوازده ظهره توی یه کافه نشستم، منتظر. زمان هر موقع که میخوای بگذره خودشُ چُس میکنه. مثل بچگی ها که یه کاری رو نمیخواستی بکنی میگفتن تا سه میشمرم این کار رو باید بکنی و میشمردن یک، دو، دو و بیست و پنج،... و تو منتظر بودی که سه بشه و نشون بدی که حرف گوش نمیکنی ولی سه نمیشد.میخواستن از حس انتظار بمیری. هر موقع هم که نمیخوای بگذره - یک، دو، سه و سریع اونی که دنبالشی رو برمیدارن. از دیشب بیدارم از چهار ساعت قبل اینکه راه بیفتم هی راه رفتم، دور خودم چرخیدم، لپ تاپُ همه چی رو گذاشتم تو کوله. هی همه چی رو چک میکردم که مطمئن باشم همه چی روبراه. ساعتُ نگاه میکردم میدیدم ده دقیقه گذشته. از شانسم هم خونه ایم مست و پاتیل اومد خونه اینقدری مست بود، که کلیدش رو از تو کیفش در نیاره و در بزنه، و بدون اینکه مهلت بده شروع کنه به التماس کردن که در رو روش باز کنیم. در رو باز کردم. در مستی کامل وارد شد و فضام رو یه کمی عوض کرد.از اون موقع هایی بود که از اینکه زبون انگلیسی زبون اصلیم نیست راضی بودم و تلاشی که برا حرف زدن باهاش میکردم باعث شد یه کم زمان شروع کنه به حرکت. یه هو فکر کردم برانکه وقت بگذره بشینم بنویسم و حواسم رو بدم به اینکه چی تو ذهنمه و شروع کنم به نوشتن.
خیلی حس عجیبیه. پر از اضطراب. هی میشینم تصور میکنم. ده ساعتی مونده تا ببینم چی میشه. احتمالن شهر قشنگیه رم. من که هنوز بهش نرسیدم ولی شنیدم که خیلی خوبه. دو ماه پیش وقتی گفت هم خونه ایش میره به ذهنم رسید. خودش نمیدونه. حدود یک سال که ندیدمش. سریع گذشت ولی یه سال خیلیه. یه سالی که نه وسیله ارتباطی درستی داشتیم. نه هیچی. ارتباط به ای میل و نامه ( که از همه بهتر بود ) و ماهی یه بار تلفنی کشید. خیلی ذوق زده ام. از دیروز رفته سر کار تو یه رستوران. شانس من دوستش هم اونجاست . با دوستش هماهنگ کردم. ( ۲۱ ساعت مونده) قرار شد حدود ساعت ده شب که رستوران خلوت میشه برم ساکت و آروم بشینم سر یه میزی. بعد دوستش بفرستتش سراغم که سفارش رو بگیره. هر چی بهش فکر میکنم نمیتونم تصور کنم که چی میشه. از اون لحظه هاست که حتی تصورم هم نمیتونه خیلی باحال و خوشگل به تصویر بکشدش. چون خودم هم نمیدونم که چی میخوام. ماتش ببره و هیچی نگه، جیخ بزنه، آروم باشه یا... حالا بگذریم که خودم هم درگیرم که چیکار بکنم. دوربین رو کجا بذارم که فیلم بگیره؟ خودم رو خونسرد نشون بدم تا اونجا که شد؟ یا نه ولش کنم بذارم خود احساسِ کارش رو انجام بده؟ ( تازگیا دیدم که بهش اعتماد کنم کارش رو خوب بلده). از یک ساعت دیگه سفر پر هیجان شروع میشه. هم بلیطم هست که یه تیکه کاغذ پرینت شده است و هم پاسپورتم. ولی اینقدر نگرانم که نکنه برنامه به هم بریزه، که هی به خودم میگم: همین دو تا؟! حتمن یه چیزای دیگه هم میخوان.
همش نگرانم که نکنه که بفهمه. از ذوقم همه عالم و آدم میدونن که قراره چی بشه و من پیش خودم پشیمون که نکنه یک دفعه این آدمها سوتی بدن. یا هی میاد تو ذهنم که یعنی تا حالا نفهمیده؟ این خبرایی که به درد لای جرز هم نمیخورن سر سه ثانیه هزارها کیلومتر رو طی میکنن و سر راهشون همه رو خبر دار میکنن این که جای خود داره.
دیگه ساعت دو داره میشه و اتوبوس منو صدا میکنه.
پاسپورت؟ چک
بلیط؟ چک

9 comments:

  1. امیدوارم دوربینو خوب جایی کار بذاری ;)

    ReplyDelete
    Replies
    1. نه بابا. افتضاح شد. همیشه اصلاح آخرین ثانیه گند میزنه به همه چی.ه

      Delete
  2. من از شدت هیجان دو بار پاشدم نشستم سرجام سیاوش

    ReplyDelete
  3. فیلمساز بی دوربین مثل سرباز بی اسلحه است. اما چشم ها بهتر وقایع رو ثبت میکنن.

    ReplyDelete
  4. Replies
    1. من که خیلی دلم میخواد بخونه اینجا رو.

      Delete
  5. :D!سیاوش، من تازه خوندم! چه هیجان انگیز! چی شد؟ فیلمشو بذار مثکه همه دوست دارن ببینن

    ReplyDelete
  6. نوشته هایت را دوست داشتم و همینطور اسمت را چون هم اسم پسر خودم هستی .امیدوارم مراقب قلب حساس و مهربونت باشی.( مادر یک سیاوش دیگه!)

    ReplyDelete