Pages

Sunday 29 July 2012

ایرانی بودن

چند وقت پیش با دختر خاله ام -که کلن اینجا، انگلیس بزرگ شده- حرف میزدیم گفتش که خیلی از اینکه ایرانیِ خوشحالِ و بهش افتخار میکنه. بعدش یه نکته جالبی گفتش که من اصلن به ذهنم نرسیده بود. گفتش: اگه نگاه کنی واقعن ایرانی نیستم اینجا به دنیا اومدم و تا ۲۲ سالگیم فقط تابستونا رفتم ایران و همین. گفت اگه دارم به ایرانی بودنم افتخار میکنم در واقع دارم به خونواده ام افتخار میکنم.

منم رفتم تو فکر و فکر کردم من هم همیشه تو ایران زندگی کردم ولی همیشه تو قفس خودم بودم( به نظر من هر کسی بوده محدود به آدم خاصی نیستش). همه ارتباطم با دوستام و فامیل بوده. یادم اومد مدرسه که میرفتم بچه هامون خیلی مذهبی بودن . مذهبی که،منظورم بسیجی بودن( به نظرم با هم خیلی فرق دارن). همیشه یادمه که باهاشون قاطی نشدم یه جورایی آخر سرش اونا رو از خودم نمیدیدم. فکر میکردم مال یه دنیای دیگه ان. دایره دوستام نمیگم بزرگ بود ولی کوچیک هم نبود ولی آخر سر همیشه فکر میکردم که این جمع با بقیه فرق داره جدا از کل جامعه است. به نظرم اومد انگار که فرق نداره که کجا زندگی کنی. وقتی به کشورت افتخار میکنی در واقع داری به خودت و دور و بری هات افتخار میکنی. اونا کشورتن.

پلیس

امروز تو ایستگاه مترو وایساده بودم و هی داشتم دنبال یه خط خاص مترو میگشتم برا همین هی دور خودم میچرخیدم. خلاصه نمیدونم کلن کجا بودم که یه مقداری طول کشید تا پیدا کردم قطارم رو. تو همین موقع ها بود که وایساده بودم دیدم یه پلیسی سر و کله اش پیدا شد. من و یه نگاه کرد منم گفتم اُه اُه الان بهم گیر میده. بعدشم با خودم گفتم بابا باز توهم زدیا. یارو از کجا اولن بدونِ ایرانی ای بعدم که اینجا که ایران نیستش که بیخودی گیر بدن. اینم بگم که موقع المپیک تعداد پلیس تو لندن زیاد شده. خلاصه رد شد و هی چرخ میزد تو ایستگاه. منم هی گفتم این به من مشکوکه ها بعد دوباره با خودم دعوا که عنتر تو هم توهم زدیا حالا مگه تو کی هستی. خلاصه قطار مذکور رسید و من پریدم توش.



  منتظر بودم که در رو ببندن. دیدم پلیسِ اومد تو و من و یه آقای دیگه رو کشید بیرون. منم رفتم بیرون. ازمون پرسید با همین؟
من- نه. من که دارم میرم پَدینگتون
اون یکی- نه
پلیس- کجایی این؟
من- (در حالیکه با خودم میگفتم الان بگم ایرانی کیفم رو میگرده و خلاصه معطل میشم) ایرانی
اون یکی- اسپانیایی
پلیس- ببخشید. بفرمایین.
سوار قطار شدم رفتم. 

داشتش قطار میرفت دیدم پلیسِ هم داره از پله ها میره بالا و ایستگاه رو ترک میکنه.

Saturday 21 July 2012

بچه تهرون

خوبیِ اینکه بچه تهرون باشی اینه که هر موقع از خیابون میخوای رد شی دو ورِت رو نگاه میکنی که نکنه یه موتوری بیاد.

اینجا هر موقع از خیابون میخوام رد شم هر دو طرفُ چک میکنم. همیشه وقتی سمت راست رو نگاه میکنم و میبینم که داره یه ماشین میاد اولش یه کم جا میخورم ولی بعدش یادم میفته که بر عکسِ. ولی خدا نکنه که سمت راست رو نگاه کنم و یه موتور ببینم که داره میاد. یعنی همینجور فحشِ که تو دلم بهش میدم تا اینکه یادم بیفته اینجا انگلیسِ.

Thursday 19 July 2012

کار

یه کم دیره ولی خب بهتر از هیچیِ. یه کار توی دانشگاه پیدا کردم. الان داره میشه یه ماه. کارِ اینجوریه که دانشگاه ما( مثکه فقط مخصوص دانشگاه ما نیستش) تابستون که میشه چون بیشتر دانشجو ها خوابگاهها رو خالی میکنن دانشگاه سعی میکنه که اونا رو بازم به یک سری اجاره بده. برا همینم شکلش یه کمی عوض میشه یه سری دانشجو که معمولن از آمریکان، برای تابستون میان درس بخونن. کلی پول میدن فکر کنم حدود ۵۰۰۰ دلار. برا همینم یه کمی خوابگاهها شبیه هتل میشه. شام و نهار نمیدن ولی در واقع هفته ای یه بار باید اتاقاشون تمیز بشه. من هم که برا این کارِ اقدام کرده بودم. خوبیش این بود که همه رو میخواستن. اگه تعداد آدما زیاد باشه سعی میکنن کار رو چرخشی کنن ولی خب مثکه تعداد به اندازه بوده و من هر روز میرم. کارم تمیز کردن اتاقاست که شامل خود اتاق و حموم توالتش میشه. تخت رو دیگه مرتب نمیکنم. البته از امروز کارم عوض شد و دارم به گروه رنگ رزی کمک میکنم که خوابگاهها رو رنگ بزنیم و برا سال بعد آماده کنیم. ساعت کاریم از هشت و نیم صبح تا دو بعد از ظهر بود ولی الان که رفتم رنگرزی شده هشت و نیم تا چهار بعد از ظهر. کار خوب و بی درد سریه کسی به کارت کار نداره و راحت میتونی از زیر کار در بری. تنها عیبش اینه که این بالا سری هام یه جوری باهات رفتار میکنن شبیه اینا که بچه میبینن میگن آخی کوچولو. خیلی حس این و میدن که دارن با بچه خودشون حرف میزنن. با اینکه اینش رو مخه ولی در مجموع  خوش میگذره مخصوصن که دو تا از هم خوابگاهی هام هم هستن. هر روز بعد کار یه دو ساعتی میشینیم روی یه ترامپولین(تور فنری) نسبتن گنده که اونجا وسط درختا همینجوری افتاده. فکر کنم یکی آورده بودتش ولی نبردتش. اینجا هم که هوا دیر تاریک میشه. برا همین میام خونه احساس میکنم که کلی وقت دارم و چیزی از روز نگذشته.

Tuesday 17 July 2012

ملی گرایی

چند وقت پیش با دختر خاله ام -که کلن اینجا، انگلیس بزرگ شده- حرف میزدیم گفتش که خیلی از اینکه ایرانیِ خوشحالِ و بهش افتخار میکنه. بعدش یه نکته جالبی گفتش که من اصلن به ذهنم نرسیده بود. گفت: اگه نگاه کنی واقعن ایرانی نیستم اینجا به دنیا اومدم و تا ۲۲ سالگیم فقط تابستونا رفتم ایران و همین. گفت اگه داره به ایرانی بودنش افتخار میکنه در واقع داره به خونواده اش افتخار میکنه.

منم رفتم تو فکر و فکر کردم من هم همیشه تو ایران زندگی کردم ولی همیشه تو قفس خودم بودم. همه ارتباطم با دوستام و فامیل بوده. یادم اومد مدرسه که میرفتم بچه هامون خیلی مذهبی بودن . مذهبی که،منظورم بسیجی بودن( به نظرم با هم خیلی فرق دارن). همیشه یادمه که باهاشون قاطی نشدم یه جورایی آخر سرش اونا رو از خودم نمیدیدم. فکر میکردم مال یه دنیای دیگه ان. دایره دوستام نمیگم بزرگ بود ولی کوچیک هم نبود ولی آخر سر همیشه فکر میکردم که این جمع با بقیه فرق داره جدا از کل جامعه است. به نظرم اومد انگار که فرق نداره که کجا زندگی کنی. وقتی به کشورت افتخار میکنی در واقع داری به خودت و دور و بری هات افتخار میکنی. اونا کشورتن.

Monday 16 July 2012

آمار

اگه بدونین اینجا در مملکت فاسد و بی احساس انگلیس وقتی خونه اجاره میکنین در واقع در سنهای پایین میرین اتاق اجاره میکنین در نتیجه با چند نفر دیگه خونه رو شریک میشین. که تعدادش هم بستگی به چند اتاق خوابه بودن کل خانه داره. منم الان تو یه خونه ام که سه نفر به جز من توش ان. اینجا معمولن اینطوریه که میان هر طبقه از یخچال رو میدن به یکی و هر کی چیز میزای خودش رو میذاره توش. حالا هم خونه ای های من اومدن حرکت زدن و گفتن که هر چی که گرونه شراکتی نیست. هر چی که معمولیِ شراکتیه. حالا من و ببین که از مملکتی اومدم که ملت ده هزار تومن ده هزار تومن خرج میکنن و هیچی به نظرم گرون نمیاد.( به جز نون و حمل و نقل)  اینقدر که همش رقمای گنده دور و برم چرخیده. برا همین همش در حال انتگرال گرفتنم. این الان اینقدره یعنی گرونه؟ هی حساب میکنم و آخرش هم به نتیجه نمیرسم. برا همینم بی خیالش میشم و بر نمیدارم.

الان که دارم فکر میکنم باید فرض رو بذارم که ارزونه چون بیشترین کلمه ای که میشنوم ارزونه. ارزونش رو بخر. این رو خریدم ببین چه ارزون. ارزون ترش نیست؟ اینجوری هم سرم بی کلاه میمونه هم اینکه با هر جیغی یکی به اقلام گرون اضافه میشه.

Saturday 14 July 2012

Social Life

Yesterday, I bought a pack of beer. Today my house mate asked me if it was ok to have a beer. I said yes you never need to ask. he said ok but when does it end? Never ends, I said. There was noway to explain it quickly. It's been thirty years of my life. Can't be explained even in a day.


کشور من ایران، شهر من تهران

اینجا هر کی ازم میپرسه کجایی ای محکم میگم ایرانیم. البته منتظرم که آدمی که دارم اینو بهش میگم به سرعت مکالمه رو با یه حالتی که میخواد بد هم نشه ترک کنه. مثلن یه هو جو بگیردش و کلی بگه به به و چه چه بعد هم که همه به به و چه چهاش تموم شد سکوت همه جا رو بگیره و بعد از ۱۰ ثانیه بگه خیلی خوشحال شدم از دیدنتون و بره. آخه این انگلیسیا خیلی زور میزنن که نشون بدن همه چی خوبه و با هیچی مشکلی ندارن. استاد مخفی کردن احساساتشونن.

ولی خدا نکنه بپرسن تهران چه جوریه. تا میپرسن یه تصویر خاکستری میاد تو ذهنم. انگار همه شهر و روش خاکستر گرفته. با اینکه خیلی دلم میخواد که سعی کنم مثبت باشم بهش و وقتی ازم میپرسن تعریف کنم ازش ولی نمیتونم. مدل اینا که میخوان جمع کنن یه گندی رو شروع میکنم توضیح دادن. میگم میتونه خیلی شهر قشنگی باشه* ولی نیستش همش رو هم میندازم تقصیر آلودگی هوا( البته که خیلی رو مخمه، اینقدر که از دست آدما که همه جا با ماشین میرن عصبانی میشم). ولی همش میگم تو عید خوشگل میشه یه کمی و سریع یه تصویر میاد تو ذهنم تو بزرگراه یادگار امام به سمت شمال با پشت صحنه کوه و آسمون آبی.





* با یکی حرف میزدم و گفتم که من تهرانیم. گفتش که من بابام میگه که من خوشگل ترین تصویری که دیدم تو زندگیم تو تهران بوده.