Pages

Sunday 13 May 2012

سیاوش خان در فرنگ

نشسته بودم پای فیسبوک برا یکی از فامیلامون که توی آکسفوردِ روی فیسبوک پیغام گذاشتم( مسیج خصوصی فرستادم) که ببینمتون و خلاصه فرداش جواب داد که بیکاری و اینا. منم گفتم آره تعطیلاتمِ. بعد معلوم شد که یه لانچ کتاب داشتن و بهم گفتش که برم و منم از خدا خواسته قبول کردم. بهم آدرس رو داد که توی لندن بود. به همین سادگی.
 برنامه دو روز بعد بود. من بلیط قطاربرای دو روز بعد گرفتم. ساعت بلیطم حدود دو بعداز ظهر بود.

[دو روز بعد]
 تلفنم زنگ زد ساعت ۸ صبح منم که ساعت ۴ خوابیده بودم خواب خواب بودم برا همینم بر نداشتم  دو بار دیگه تلفن زنگ زد بر نداشتم. ساعت شد ۹ دوباره تلفن زنگ زد. گفتم حتمن اتفاقی افتاده گیج و میج تلفن رو برداشتم. گفتم سلام
یه صدایی گفت میری نمایشگاه «ش». مامانم بود. گفتم آره. چطور؟ گفتش که جا نبوده دیگه هم اجازه نداشته کسی رو اضافه کنه بیچاره کلی چک و چونه زده که تو رو اضافه کنن. برو حتمن. منم که خب قرار بود برم گفتم آره دیگه میرم. ولی تو کف بودم که کی چی کجا.

ساعت ۲ سوار قطار شدم تو قطار بودم خاله ام زنگ زد. گوشی رو برداشتم. گفتش لندنی؟ گفتم تو قطارم. گفتش آهان داری میری برا کتاب «ش»؟!!!!  گفتم آره. گفتش که با بابات حرف زدی؟!!!  گفتم: بابام!! گفتش آره بابات ساعت ۸ اینا دنبالت میگشت. گفتم نه.( داشتم فکر میکردم حتمن برا همونی که مامانم زنگ زده زنگ زده بود) خلاصه من رفتم تو کف که چه خبره کلن.

رسیدم لندن و ساعت پنج هم پیاده راه افتادم رفتم به سمت این کتابِ. رسیدم به ساختمونه. از در رفتم تو یه خانمی پشت کانتر نشسته بود. گفتم: ببخشید. گفت: طبقه بالا.
با تصور اینکه الان بالا چِکَم میکنن پاسپورتم رو چک کردم که حتمن همراهم باشه و در ضمن هم داشتم تصور میکردم «ش» رو؛ که اونجا با گردن کج وایساده که من و راه بدن. رفتم دیدم همه وایسادن دارن حرف میزنن. یه نگاه کردم دیدم «ش» اومد و سلام کرد. هی منتظر بودم یکی بیاد یقه ام و بگیره بگه تو کی هستی.

1 comment:

  1. nemidona morakami khondi ya na . yade dastanaye on oftadam. yezare jozeitesh kam bod faghat

    ReplyDelete