Pages

Sunday 27 May 2012

خداییش

معادل کلمه لیترالی در انگلیسی همون خدایی خودمونه.
خداییش اینکار رو نکردم.  اینجا معنیش راستش رو بخوای
داشتم میرفتم که خداییش بزنم یارو رو بکشم. اینجا برا غلو کردن و بزرگتر کردن فعل بعدیش میاد.

در ضمن یه هم خونه ای دارم نمیدونم چرا به نظرم یه کم لات و لوت میاد. اون خیلی به کار میبره.

Saturday 26 May 2012

اَدوَنچِرهای استاد

امروز با یکی از دخترهای هم خونه ایم رفتیم برا پیاده روی تو تپه های دور دانشگاه. از اونجا که همش سبزه و مرتع پر گاوه. راه افتادیم و رفتیم به سمت یه جایی که من میشناختم که خیلی خوشگله. رفتیم و رفتیم یه جایی بود که باید میرفتم از فِنس میپریدیم اونطرف. دور و برمون یه پونزده تایی گاو بود و داشتن میچریدن. ما همینجوری که داشتیم راه میرفتیم دیدیم یکیشون که گنده بود و سیاه برگشته ما رو نگاه میکنه. من فکر کردم خب ترسیده مراقبه. یه دو قدم برداشتیم دیدیم داره میاد به سمتمون. من یه کم رفتم سمتش کشید عقب. بعد برگشتم دو قدم که برگشتم دیدم همه گاوا دارن میان سمتم. برگشتم دختره رو نگاه کردم دیدم رنگش گچه. بهش گفتم تو بدو برو تندتر فرار کن. اون دوید من هم همینجوری هواسم به این گاوا بود که هی داشتن میامدن سمتم. دیدم که اون سیاهه داره سعی میکنه دورم بزنه سریع دویدم سمتش فرار کرد ولی خب بقیه نزدیکتر شدن هی سمتشون پریدم و اونا دوقدم میرفتن عقب هی وقت تلف کردم یکیشون اون وسط یه کم سمت من دوید منم تا نزدیک نشده بود یه قدم پریدم به سمتش که وایساد و یه قدم جا زد. بعد دیدم که دختره رد شد از فنس دویدم سمت فنس اونام دنبالم دویدن.

فنسش کوتاه بود از روش پریدم. گاوا هم ترمز کردن که به فنس نخورن.

Thursday 24 May 2012

کار خانه برق آلستوم


برای فریدون خان که بداند هر وقت سوار مترو میشوم به یادش هستم


Friday 18 May 2012

لاندا و گاما

همکلاسی دارم یونانی. هر وقت میرم تو پیج فیسبوکش داره راجع به ریاضی و فیزیک حرف میزنه.

Wednesday 16 May 2012

ذوق

امروز رفتم تو یو تیوب یه آهنگی که  خیلی گوش میدادم یه مدتی رو گذاشتم. نگاه کردم  دیدم آخرین کامنت شعرش و نوشته. اون موقعی که من موسیقی رو پیدا کردم. شعرش نبود برا همینم زورم رو زدم و شعرش رو در آوردم. خلاصه خوشحال که ایول بالاخره شعر اصلی رو پیدا کردم شروع کردم به خوندنش.

آخرش دیدم نوشته
doubt*

اااا این که همون شعریه که من در آوردم و تو ساندکلاد گذاشتم.

Tuesday 15 May 2012

دنیای وارونه

سیاوشم. از بچگی مامانم تمام سعی خودش رو کرد که آدما بهم نگَن سیا. ولی بیشتر آدمها من و سیا صدا میکردن حتی  سر کار. منم خیلی خوشحال میشدم. احساس میکردم باهام صمیمی ان یا میخوان بشن.
وقتی اومدم اینور آب چون میدونستم تلفظ سیاوش براشون سخته خودمُ سیا معرفی کردم. حالا اینجا همه من و سیاوش صدا میکنن و من خوشحال میشم. این حس رو بهم میده که دارن سعی میکنن باهام ارتباط برقرار کنن. برام نشونه اینه که آدما سعی میکنن بهم نزدیک بشن.

Sunday 13 May 2012

سیاوش خان در فرنگ

نشسته بودم پای فیسبوک برا یکی از فامیلامون که توی آکسفوردِ روی فیسبوک پیغام گذاشتم( مسیج خصوصی فرستادم) که ببینمتون و خلاصه فرداش جواب داد که بیکاری و اینا. منم گفتم آره تعطیلاتمِ. بعد معلوم شد که یه لانچ کتاب داشتن و بهم گفتش که برم و منم از خدا خواسته قبول کردم. بهم آدرس رو داد که توی لندن بود. به همین سادگی.
 برنامه دو روز بعد بود. من بلیط قطاربرای دو روز بعد گرفتم. ساعت بلیطم حدود دو بعداز ظهر بود.

[دو روز بعد]
 تلفنم زنگ زد ساعت ۸ صبح منم که ساعت ۴ خوابیده بودم خواب خواب بودم برا همینم بر نداشتم  دو بار دیگه تلفن زنگ زد بر نداشتم. ساعت شد ۹ دوباره تلفن زنگ زد. گفتم حتمن اتفاقی افتاده گیج و میج تلفن رو برداشتم. گفتم سلام
یه صدایی گفت میری نمایشگاه «ش». مامانم بود. گفتم آره. چطور؟ گفتش که جا نبوده دیگه هم اجازه نداشته کسی رو اضافه کنه بیچاره کلی چک و چونه زده که تو رو اضافه کنن. برو حتمن. منم که خب قرار بود برم گفتم آره دیگه میرم. ولی تو کف بودم که کی چی کجا.

ساعت ۲ سوار قطار شدم تو قطار بودم خاله ام زنگ زد. گوشی رو برداشتم. گفتش لندنی؟ گفتم تو قطارم. گفتش آهان داری میری برا کتاب «ش»؟!!!!  گفتم آره. گفتش که با بابات حرف زدی؟!!!  گفتم: بابام!! گفتش آره بابات ساعت ۸ اینا دنبالت میگشت. گفتم نه.( داشتم فکر میکردم حتمن برا همونی که مامانم زنگ زده زنگ زده بود) خلاصه من رفتم تو کف که چه خبره کلن.

رسیدم لندن و ساعت پنج هم پیاده راه افتادم رفتم به سمت این کتابِ. رسیدم به ساختمونه. از در رفتم تو یه خانمی پشت کانتر نشسته بود. گفتم: ببخشید. گفت: طبقه بالا.
با تصور اینکه الان بالا چِکَم میکنن پاسپورتم رو چک کردم که حتمن همراهم باشه و در ضمن هم داشتم تصور میکردم «ش» رو؛ که اونجا با گردن کج وایساده که من و راه بدن. رفتم دیدم همه وایسادن دارن حرف میزنن. یه نگاه کردم دیدم «ش» اومد و سلام کرد. هی منتظر بودم یکی بیاد یقه ام و بگیره بگه تو کی هستی.

Friday 11 May 2012

بعد سی سال

به این نتیجه رسیدم گاهی دلم میخواد یکی رو بغل کنم.

Wednesday 9 May 2012

ایده شراکت ندارن اینا

و- شکر کی خریده بود؟
من- من خریدم
و- پس کجاست؟
من- تو اتاق من
و- چرا اونجاست؟
من- آخه دیشب یه سری ادم اومدن تو اتاقم و چایی میخواستن
و- آهان گذاشتی اونجا که تموم نشه.
من- نه بابا گذاشتم اونجا که هر کی خواست برا خودش برداره.
و- آهان
این (و) دست و دلبازشونه تازه.

Saturday 5 May 2012

چی بگم

موبایلم زنگ میزنه.
من- بله؟
اون- سلام
من- سلااااام چطورین؟
اون- خوب
( بعد ده دقیقه حرف زدن)
اون- یه چیزی میگم میدونم حرصت در میاد ولی میگم!!!!!!!!
( من در حالیکه شاکی شدم فکر میکنم که خب آخه چرا؟ میخوای اذیت کنی؟)
من- (با خنده) بفرمایین.
اون- ....

یه ماهه که رغبت نمیکنم تلفنم رو بردادم.