Pages

Tuesday 24 April 2012

درگیری های یک پسر بچه

یه روز رفته بودم خونه یکی از دوستام. نشسته بودیم به نظرش اومد اتاقش کثیف پاشد و جمعش کرد و جارو کرد. وقتی کارش تموم شد و اومد که  بشینه من گفتم الان مثلن جارو کردی؟ پاشدم و جارو رو برداشتم همه قرنیز ها و هر چی گوشه موشه بود رو کامل جارو کردم. تموم که شد دوستم گفتش که برا همینه که هیچوقت اتاقت رو جمع نمیکنی اینقدر که وسواس داری. اون موقع دیدم اااا چه نکته  جالبی. 
الان که نگاه میکنم میبینم اون وسواس رو تو همه زندگیم دارم شاید غرور بشه بهش گفت اینکه من هیچ کاری رو نباید ناکامل تحویل بدم یا بهتر بگم از من کسی نباید اشتباهی ببینه.

2 comments:

  1. این پست رو من نوشتم. این پست منو نوشته...

    ReplyDelete
  2. یاد کتاب جاودانگی افتادم هجری قمری

    ReplyDelete