Pages

Saturday 5 November 2011

دیدم

دیدم بچه ای هفت ساله را که با ذوق در کوچه داد میزد: دارم میرم ختنه کنم
دیدم که درد سنگ کلیه چیست
دیدم دختری را که به دوربین نگاه میکرد در حالیکه تیر در سینه داشت و چنان نگاه میکرد که روزی هزار بار آرزو میکنم کاش ندیده بودمش
دیدم که زنانی آنقدر فمینیست بودند که اگر میشد برای خود دول کاشته بودند
دیدم پلیس جلو دانشگاه تهران در بلندگو به مردم میگفت بچه خوب اونیه که بهش میگن بره خونه بره خونه
دیدم که برای خانواده ای آمدن به تهران و در یک اتاق یک هفته ماندن تفریح است.
دیدم که دختری از اینکه بدون پوشش اسلامی در پارک بشیند و باد در موهایش بوزد لذت میبرد و میگفت من که چیز زیادی نمیخواستم
دیدم که مدیر مدرسه از خاطرات جبهه میگفت که همه لوطی بودند بدون اینکه به اسلام اشاره کند
دیدم که خارجی ای میگفت اینجا تو خیابون صدای آدمارو نمیشنوی
دیدم که مردم کسایی رو که تو خیابون شلوغ میکنند و شور دارن عجیب نگاه میکنند
دیدم که مامان بابام پیر شدن
دیدم بچه ای قبل از اینکه مدرسه بره صبح میره روزه خونی
دیدم بچه هایی رو که تو اتوبوس در حالیکه میرفتند مناطق جنگی به نواری گوش میدهند که یکی در میان با مولودی و روضه پر شده و با مولودی دست و با روضه سینه میزدند و من فرقشان نمی فهمیدم
شنیدم صدایی میاید و میگوید توجه توجه علامتی که ...
دیدم که دوستان زیادی نیستند
دیدم که کسی از بیست و چهار ساعت آخر رفتنش و تضادهای حسیش حرف میزند
دیدم که کسی از خارج آمد در تظاهرات شرکت کرد، دو سال جنگید ، با خانواده کشور رو ترک کرد و الان میگوید من کانادایی ام
دیدم بچه ای را که با پای شکسته چنان به دنبال اتوبوس میدوید که راننده برایش نگه داشت
دیدم موشکهایی که عبور میکردند و بر سر خانه ای فرود می آمدند و چنان ذوقی از دیدنشان که انگار نه انگار کسی آنجا خواهد مرد
دیدم غم را در صورت آدمهایی را که به سمت مترو می آمدند
دیدم راننده تاکسی در جواب یک خارجی که خیلی عادی و با لهجه کاملا فارسی پرسید خیابان باختری همینِ ، با لهجه ژاپنی گفت بله همینجا پونک باختری
دیدم همسایه ای که برای قاچاق مواد سر از زندان در آورد همانی که معدلش بیست بود و یک دفعه مدرسه را ترک کرد همبازیم بوده
دیدم که مترو دار شد شهر ما
دیدم همسایه ای که دیگری را لو داد که توده ای است تا اعدامش کنند
دیدم فرزندان کسانی را که سال شصت و هفت اعدام شدند
دیدم جماعتی را با غصه فراوان که از هند به ایران می آمدند
دیدم کسانی را که خوشحال از اینکه میروند
دیدم رییس جمهورم خوشگل کرده
دیدم کسانی را که ناراحت ولی بدون چاره از اینجا میروند
دیدم همسایه ای که با دامادش زندگی میکرد و گدایی میکرد خانه مال خودش بود و داماد هم داماد سرخونه
دیدم که همسایه ای که هفت سال کوچک تر است بعد از نه سال که از آن محله رفتیم بهم زنگ میزند و در میان چاق سلامتی میگه دهنت و گاییدم کس کش
دیدم که در بیست و چهار سالگی لذت شاشیدن رو احساس کردم بعد از پانزده سال سوزش ادرار
دیدم که مردمانی در وسط طرفداری از دموکراسی میگویند شاه باید همه را میکشت
دیدم که داستانهای فقرا چقدر دردناک است اینقدر که پس از مدتی میخندی و به یاد میاری که میگویند آنکه میگرید یک درد دارد و آنکه میخندد هزاران
دیدم صورت شاد مامانم را بعد از از نبود هشت دقیقه علایم حیات انگار که تازه به دنیا آمده باشد
دیدم شش سال روانکاوی را
دیدم کسانی که به همه میگفتند چرا میروید مگر آنجا چه خبر است ،رفتند
دیدم مسافرت با ماشین خوب چه لذتی است
دیدم بچه بسیجی هایی رو که میامدن صبحا مدرسه و از ترسوندن دخترا و پسرا در روز قبلش حرف میزدن
دیدم کسانی را که ندیده بودند بسیجی ها رو و فضای حاکم بر خانه را ولی فحش میدادند از عصبانیت
دیدم بنزهایی را در صف نذری
دیدم کسایی رو که سر دراگ مشاجره میکردن
دیدم کسی لبخند میزند
دیدم کسی را که نمیدانست رییس جمهور کیست
دیدم کسانی را که رفته اند ولی دایم در فیس بوک اخبار شیر میکنند انگار نمیخواهند دل بکنند
دیدم که مینی بوسی بچه های خیابانی را جمع میکرد
دیدم بسیجی ای با گلوله موتوری ای را که به ایست گوش نداده بود زد و آب هم از آب تکان نخورد
دیدم مردم در تاکسی چنان از جامعه حرف میزنند که هیچ جامعه شناسی با آن قطعیت نمیتواند حکم دهد
دیدم که کسی در جلو دوربین در نقد شبکه خبر میگوید خوب فقط اگه ممکنه فوتبالش و زیاد کنین
دیدم پلیسی که برای جمع آوری معتادا آمده بود جرات نمیکرد بهشان نزدیک شود

دیدم که همه عمر به دیدن گذشت

No comments:

Post a Comment